سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ادامه مطلب...
 
قالب وبلاگ
آخرین مطالب

به نام خدا و با سلام

مصطفی یکی از عزیزترین دوستان دوران مدرسه منه. هر چند که خیلی سال میشه که ندیدمش...سال اول راهنمایی شناختمش و جالب اینه که خیلی ازش متنفر بودم و فکر نمی کردم قراره بعدها که خاطرات دوران مدرسه را مرور می کنم اینقد دلم براش تنگ بشه...

علت اینکه ازش متنفر بودم برمی گرده به برخورد اولی که با هم داشتیم...

سال اول راهنمایی دو تا از بچه های سال بالایی توی مراسم صبحگاه مدرسه  قرآن می خوندن و وقتی اونا غایب بودن  ناظم مدرسه منو صدا می زد که برم قرآن بخونم...یه روز  که اون دوتا نیومده بودن مدرسه، ناظم منو صدا زد  برالی خوندن قرآن ولی در کمال تعجب دیدم مصطفی سریع دوید و رفت توی جایگاه تا قرآن بخونه و اونجا اولین باری بود که مصطفی را می دیدم...از تعجب هاج و واج مونده بودم و همین برخورد باعث شد تا سال اول راهنمایی همیشه نسبت به مصطفی حس بدی داشته باشم و ازش متنفر بشم...

جبر روزگار سال دوم راهنمایی من و مصطفی رو همکلاسی کرد و همین باعث آغاز دوستیمون شد و کمتر از یک ماه مصطفی به صمیمی ترین دوستم تبدیل شد اونقدر که اگه یه روز همدیگه رو نمی دیدیم دل نگران می شدیم...

باز هم این جبر روزگار بود که منو مصطفی را توی دبیرستان از هم جدا کرد.

من به دبیرستان تیزهوشان رفتم و مصطفی به یه دبیرستان معمولی...ولی این مسئله باعث نشد که دوستی ما تموم بشه... به هر بهانه ای سعی می کردیم از حال همدیگه با خبر بشیم تا اینکه بالاخره فاصله کار خودش رو کرد و باعث شد کم کم دوستیمون به صندوقچه خاطرات سپرده بشه...

سال های زیادیه که مصطفی رو ندیدم و ازش بی خبرم و همچنین اون هم از من بی خبره.

 با همه صمیمیتی که بین ما بود الان هر وقت یادش میفتم اولین خاطره ای که توی ذهنم تداعی میشه همون خاطره  تلخ بر خورد اولمون هست و اون همه خاطره خوبی که ازش دارم به قسمتهای زیرین سلول های خاکستری مغزم سپرده شده که برای مرور کردنش باید کلی ذهنم رو ورق بزنم...

 


[ پنج شنبه 91/10/21 ] [ 2:4 عصر ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

شاعر ، روزنامه نگار و دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق بین الملل دیشب از دست شما سایه خود را کشتم/ من روانی شده ام سر به سرم نگذارید
موضوعات وب